داستانی دربارهی آرزوها! کبوتری که آرزوهای هیزمشکن فقیری را برآورده میکند. اما برآورده شدن آرزوها چه سرانجامی برای هیزمشکن دارد؟
روزی روزگاری هیزمشکن فقیری با همسر و سگاش زندگی میکرد. او روزی برای قطع کردن درختی بزرگ به جنگل رفت و چند کبوتر زیبا دید. به خانه آمد و و تفنگاش را برداشت تا کبوترها را بکشد. اما هیچ کبوتری را نتوانست شکار کند. یک کبوتر پیش هیزمشکن آمد و از او خواست تا دیگر به کبوترها شلیک نکند و به جایاش کبوتر آرزوهای او را برآورده کند.
هیزمشکن خانهای بهتر و پول بیشتری خواست. او روزها با این آرزویاش شاد بود تا ناخشنودی سراغاش امد و پیش کبوتر رفت و اینبار قصری باشکوه خواست. آروزهای هیزمشکن تمامی نداشت و او حتی پادشاه شد و آرزوی جنگ در سرش آمد. اما آیا کبوتر این آرزوی او را برآورده کرد؟
ماکس فلت هاوس در کتاب «هیزمشکن فقیر و کبوتر» داستانی ساده از برآورده شدن آرزوها میگوید اما در لایههای همین داستان به ظاهر ساده، معنای عمیقی دربارهی ناخشنودی، خوشبختی و اندیشهورزی را مطرح میکند.
خردسالان میتوانند مخاطب این کتاب تصویری زیبا باشند و همچنان این کتاب برای بزرگسالان هم پندهایی دربارهی زندگی دارد. آرزوهای ما تا کجا میتواند ادامه داشته باشد و به این فکر کردهایم چه چیزی ما را در زندگی خوشحال میکند و سرچشمهی شادیهایمان چیست؟
این پرسشها را با زبانی سادهتر با کودکان هم میتوانید مطرح کنید و دربارهی آرزوها و شادیهایشان بپرسید. کودکان باید گفتوگو کنند و بیاندیشند که شادی چیست و مرز آرزوها چیست. کبوتر آخرین آرزوی هیزمشکن را برآورده نمیکند، أرزویی که به دیگران آسیب میرساند و همین برآورده نشدن آرزو، هیزمشکن را چنان خشمگین میکند که او همهی داشتههایاش را از دست میدهد.
یک کتاب زیبا با پرسشهایی عمیق دربارهی زندگی. «هیزمشکن فقیر و کبوتر» داستانی دربارهی اندیشیدن به زندگی است، داستانی دربارهی اندیشیدن به خوشبختی و رضایت است.